باران منباران من، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

باران عشق زندگی

من مامان باران اینجا خاطرات شیرین کودکشو ثبت می‌کنم به امید روزی که از دیدنشون لذت ببره

تولد شش سالگی

از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد شتاب تبیدن قلبم فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد میزنند و من اوج عشق خود را در پستوی زمان حس نمیکنم تولدت مبارک   باران عزیزم تولدت مبارک عشقم الان ساعت تقریبا 4 صبحه و خواستم که در اولین ساعات روز تولدت وبلاگت رو آپ کنم، امروز قرار بود که تولدت رو خیلی ساده و سه نفره برگزار کنیم و از اونجایی که برنامه ریزی های من حرف نداره یک تولد پر ماجرا و جالب داشتی و البته منم کلی سوپرایزت کردم و این میزان به حدی و که از ذوقت گریه ت گرفت قربون اون دلت برم که انقدر برای خودت هیجان درست میکنی. من صبح که شما خواب بودی رفتم هم برات کادو خریدم و هم...
7 مرداد 1394
1296 21 13 ادامه مطلب

♥مادریم را دوست دارم♥

♥♥♥♥من یک مادرم.....‌♥♥♥♥ خیلی وقته که دیگه لباسای قبلم اندازم نیست. اما....از اینکه میبینم فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش دیگه اندازش نیست حس خیلی خوبی دارم. چاق شدم و اندامم دیگه مثل قبل نیست.... اما وقتی فرزندم رو نگاه میکنم وقدوبالاشو میبینم کلی ذوق میکنم. خیلی وقته که دیگه وقت نمیکنم آرایش کنم...امااز اینکه تمام وقتم صرف رسیدگی به فرزندم میشه یه جورای خاصی خوشحالم.  خیلی وقته نتونستم غذا را تا وقتی که گرمه و لذت داره بخورم....اما وقتی فرزندم شیرشو بامیل میخوره وتموم میشه انگارخوشمزه ترین غذاهای دنیا رو خوردم. خیلی وقته که نتونستم کتابهای مورد عل...
23 تير 1394

روزهای گرم تابستان

سلام بر بی نظیرترین موجود دنیا   این روز ها هوا حسابی گرمه و مجبوریم که بیشتر طول روز رو بمونیم خونه و غروب و یا شب میریم بیرون البته کلاس کاراته هم یه روز در میون میری . فعلا که راضی هستی و از این که میری کاراته خوشحالی . حالا ببینیم تا بعد چی پیش میاد شبها دیر میخوابی و از اون طرف هم تا لنگ ظهر میخوابی خلاصه روزها، همین طور پشت سر هم میگذره.این روزها هم ماه رمضونه و خیلی طولانی و سخت  و همین طور مسابقات والیبال که هنوزم بیننده پرو پا قرصش هستی و منتظری که ایران ببره و به قول خودت بریم خرم ، (خرم خیابونی هست که مردم اراک برای ابراز شادی میرند اونجا ) وهمچنانم  به همون حس ناسیونالیستی که قبلا بهت گفته ب...
13 تير 1394

یه پست پر از عکس

سلام برهمه زندگی و وجود مامانش    امتحاناتم بالاخره دیروز تموم شد و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که بیام و وبلاگت روآپ کنم . توی این مدت شما که مرتب پارکت رو میری و دو بارم رفتی شهربازی یه باربا خودمون رفتی ، یک بارم با مانی ،که رفته بودی که کاردستی درست کنی و بعد آخر شب  به زور ،اونم به بهانه بازی والبیال برگشتی خونه. گفتم والیبال ........اول اینکه خیلی دوست داری و بعد هم اینکه طرفدار تیمهای مقابل ایرانی (اینم به همون علت روحیه وطن پرستی که قبلا بهت گفتم) البته جدیدا یه دل نه صد دل عاشق موسوی شدی و وقتی والیبال شروع میشه آبرنگت رو میاری و پرچم ایران میکشی روی صورت خودت و ما. امشبم که بازی ایران و آمریکا ب...
29 خرداد 1394
1792 13 13 ادامه مطلب

خدا حافظ مدرسه

سلام بر همه زندگیم بالاخره مدرسه تموم شد انگار همین دیروز بود که اومدم خاطرات اولین روز مدرسه رو نوشتم واقعا که چقدر زود میگذره بیشتر از اون چیزی که فکر کنی .دو روز پیش جشن تون بود و همون طوری که قبلا بهت گفتم شعر خوشامد گویی رو شما برای مهمون ها خوندی و اون لحظه من چنان استرسی گرفته بود عجیب ولی شما خیلی ریلکس بودی و کارت رو انجام دادی (خدا رو شکر )و بعد هم بقیه بچه ها برنامه هاشون رو انجام دادن وبعد هم خداحافظ مدرسه.........................  و من همچنان دنبال مدرسه برای شما . کلاس ورزش رو به طور نامرتب میری و تصمیم گرفتم که اسمت رو دوباره بنویسم کلاس زبان که امیدوارم که این دفعه دیگه علاقه نشون بدی . البته دلیل کارم بیشتر این ب...
4 خرداد 1394

عروسکهای تبعیدی

عروسک هایی که در تصویر مشاهده میکنی ، کابوس شب و روزت شده و فوق العاده ازشون میترسی، طوری که تنهایی تو اتاقت نمیرفتی و مدام میگی دارن نگاه م میکنن یا تکون خورد یا آمد پیشم. تا یه روز به پیشنهاد خودت بردیمشون ،توی اتاق خودم  که البته این راه حل نیز کار ساز نبود و شما هنوز هم استرس واقعی شدن اینها رو داری . تصمیم گرفتم که کلا برشون دارم شاید ندیدنشون بهتر باشه .  جدیدا که خیلی ترسو شدی و شب ها باید پیشت بخوام و اگر من نباشم پیشت اصلا نمیخوابی  و اگر اینطوری ادامه پیدا کنه مجبورم که برم پیش مشاور. دیگه کم کم داریم به آخر سال  تحصیلی میرسیم و شما بی نهایت خوشحال، طوری که چند روز پیش داشتم  بهت میگفتم که ب...
22 ارديبهشت 1394

سفر به مشهد

سلام دختر خوبم بالاخره به طور کاملا اتفاقی رفتیم مشهد و به معنای واقعی امام رضا طلبیدمون. و از اونجایی که همیشه به بابا میگفتی که چرا ما مشهد نمیریم ، جور شد و رفتیم. یه روز که توی حرم دنبال کبوترا میگشتم ، که نشونت بدم ، فهمیدم یه جایی توی حرم هست به نام کبوترانه مثل مهد کودک ،که بچه رو میزارند اونجا و کلی برنامه های خوب براشون دارند  و بعد از یکی دو ساعت میری سراغشون ،خیلی جای خوبی بود هم برای بچه ها سرگرمی بود، هم بزرگترا میتونستن راحت به زیارتشون برسند ،از قضا شما هم اونجا رو خیلی دوست داشتی و چند بار بردمتم. وبقیه وقتت رو به خرید اختصاص داده بودی اون به طور ویزه  هرچی میدیدی میخواستی و جالب اینجا بود که میگفتی ای...
13 ارديبهشت 1394
1229 16 11 ادامه مطلب

محلات

سلام دخترم هنوز در ماه فروردین هستیم و هوا خوبه و میتونیم بریم بیرون ، جمعه که گذشت با عمو حسن اینا رفتیم محلات و غار چال نخجیر دلیجان و شما هم کلی برای خودت کیف کردی و حسابی بهت خوش گذشت عکسایی که توی این پست برات میزارم مربوط به اون روز هست. چند وقته که هر چیزی که میخوای و هر کاری که میخوایم برات انجام بدیم ،یه کاغذ و مداد میاری من باید بنویسم و زیرش رو امضا کنم والبته از بابا و بقیه هم امضا میگیری .همین الانم اومدی دفتر بدست گفتی  بنویس که ،هر موقع بابا اومد برام کیمدی میخرید به جای خودم و بابا امضا کردم البته همیشه به این کوتاهی نیست و بعضی وقتها هم باید طومار بنویسم و بعد توسط یک نفر دیگه خونده میشه که همون که گفتی من نوشتم ...
24 فروردين 1394