باران منباران من، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

باران عشق زندگی

من مامان باران اینجا خاطرات شیرین کودکشو ثبت می‌کنم به امید روزی که از دیدنشون لذت ببره

روزهای آخر سال

سلام بر دختر عزیزم کم کم سال 94 داره تمو م میشه. وهمه در تهیه تدارک عید هستن.منم بالاخره تونستم تنبلیم رو بزار کنا ر،و سری به وبلاگت بزنم . الان یه ساعتی میشه از مدرسه اومدی و پیش من نشستی و البته کلی هم کمکم کردی تا بتونم عکسای جدیدت و جدا کنم . چندهفته پیش کارنامه هاتون رو دادن و به قول خودت شاگرد اول شدی و ،وقتی ام که اومدم سراغت کلی شوق . و ذوق داشتی ، امیدوارم که همیشه شاهد موفقیت هات باشم عزیزم.  کلاس کاراته رو همچنان میری و چند روز پیشم مسابقه داشتی ولی باختی که چند تا علت داشت ، یکی این که اول بارت بود که توی مسابقه شرکت کرده بودی دوم اینکه حریفت ازت بزر گتر بود ، که البته با تمام اینا چیزی از ارزش های تو کم نمیشه ...
2 اسفند 1394

عکس های خاله فرشته

بالاخره امتحانای من تموم شد و دیگه خیالم راحت شد البته شروع امتحانای من مصادف شد با مریضی شما و تموم شدنش با تموم شدن امتحانای من . یه مریضی فوق العاده سخت از نوع آنفولانزا که یادش که میفتم اعصابم خوردمیشه و دو هفته ام طول گشید . خدا رو شکر میکنم که خوب شدی عزیزم . الان که دارم برات مینویسم شما تازه رفتی مدزسه ، و روپوش مبصرا رو پوشیدی و رفتی . اینو بگم که علاقه شدیدی به مبصری داری و شدی مبصر کلاس ششمی ها و فکر کنم از پسش خوب بر اومدی چون چند روز پیش که بابا اومده بود مدرسه خانم ناظمتون گفته بهش که این دخترتون خوبه بشه ریس جمهور . میره کلاس ششمی ها رو به صف میکنه میارشون پایین  و این هفته ام که مبصریت تموم شده بود،دیدم دوباره با خو...
29 دی 1394
1545 13 11 ادامه مطلب

روزهای زمستان

این روزا هوا حسابی سرد شده و کلی هم برف اومد . و یه روزم مدرسه ها تعطیل بود و خیلیم خوشحال شدی . برف که میامد یه روز رفتیم بیرون و کلی برف بازی کردی و تازه آدم برفی ام درست کردیم .و تا ازت غافل میشدم پا برهنه میرفتی تو حیاط و برف میاوردی خونه .  توی این تعطیلا با وجود اینکه هوا سردبود، یه روز رفتیم بیرون و کلی هم خوش گذشت ،عکسایی که میزارم توی ادامه مطلب مال اون روز و روزی که برف میامد   ای نم از آدم برفی مون     البته لازمه که بگم عکسای اینجا رو ،همش میترسیدی قطار بیاد پرورش ماهی خیر آباد خسته از کلی شیطونی و منتظر ماهی کباب ،غذای مورد علاقه ات ...
19 آذر 1394

نوشتن مشق

همون طوری بهت قول داده بودم از مشق نوشتنت عکس گرفتم  و این پست  مخصوص مشقاته . الان شما مدرسه هستی و به مناسبت این که همه حروف اسمت رو یاد گرفتید بنویسید ،خانم معلمتون گفته که شیرینی ببری ،هر چند که شما از اول بلد بودی اسمت رو بنویسی چند وقت پیش خانمتون صدام کرد و گفت برای باران یه جایزه بخرید منم اون کره ای که توی عکسا هست رو برات خریدم ،ولی خیلی هم خوشحال شدی و خوشت اومد ازش و چند وقتی یکبار میاریش و ازم اسم کشورا رو میپرسی و اسم کلیاشونم، هم یاد گرفتی. فکر میکنم که از این به بعد خاطراتت مربوط میشه به مدرسه . و اینم نگفتم که آخر این ماه آزمون کمر بند نارنجی داری  ف امیدوارم که بگیریش کلاس کاراته رو همچنان دست...
10 آذر 1394

خیال پردازی

سلام بر همه زندگیم باران عزیزم الان که دارم برات مینویسم خواب تشریف دارید . بعد از کلی قصه از روی کتاب و کلی قصه از خودم ، که البته عاشق قصه های من رواوردی من هستی بالاخره خوابت برد . همون طوری که قبلا گفتم خدا رو شکر به مدرسه علاقه داری و دیگه وارد حروف الفبا شدی و کلی با سواد . و تنها مشکلم ،البته مشکل نیست نوعی دو گانگی فکری که برای من ایجاد شده ،اینکه که از مدرسه که میایی کلی تعریف میکنی که چی شده و چی نشده و منم با اشتیاق گوش میدم و نمیدونم تعریفایی که میکنی کدوم واقعی و کدوم غیر واقعی ( البته که من به شما نمیگم که دروغ میگی ) میگم بارااااااااان و یک نگاه توی چشمات ،اونجاهایی که الکی میگی رو اعتراف میکنی و میگی من که نگفتم .... و ...
18 آبان 1394

آتلیه نوروز 94

  سلام بر زندگیم الان که دارم برات مینویسم مدرسه هستی و کلی جات توی خونه خالی هست .تقریبا دو هفته ای میشه که میری مدرسه و خدا شکر دوست داری و با رضایت میری .البته شیطونی هات سر جاشه ،روز دوم که رفتی مدرسه و برگشتی شلوارت رو پاره کردی و لباسای مدرسه ت رو هروز که میای باید بشورم همچین دختر با انضباطی هستی تو ...اسم معلمتون خانم تقی پور هست و خدا رو شکر دوسش داری و ایشون هم ازت راضیه .از حالو هوای این روزا بخوام بگم شما میری مدرسه و من ترم آخرم هست و مشغول دانشگاهم . ان شالله توی پست بعدی عکس مشقات و مشق نوشتنت رو میزارم، خیلی خوردنی میشی و البته خیلی هم دوست داری یاد بگیری .... هفته پیش برای هموطنانم که رفته بودن مکه...
15 مهر 1394
1032 17 17 ادامه مطلب

کلاس اول

دیروز اولین روز مدرسه ها بود و امروزم که اول مهر هست و شما بعد از ظهر قراره که بری مدرسه .از دیروز بخوام برات بگم از اینجا شروع شد که ما ،یعنی منو بابا در آخرین لحظات تصمیم گرفتیم که مدرسه ات رو عوض کنیم و اولین روز مدرسه ما پرونده توی ماشین ،سر در گم بودیم که بالاخره تصمیم گرفتیم اسمت رو مدرسه نزدیک خونه بنویسیم بعد از اون همه سر درگمی و وسواسیت . خدا شکر به جشن شکوفه ها رسیدی و خیلی هم خوشت اومد چند تا از دوستای کاراته ایت هم توی کلاستون هستند و کلی آشنا پیدا کردی توی مدرسه . دختر قشنگم امیدوارم که شاهد موفقیت هات باشم .   ...
1 مهر 1394

یه سفر پر ماجرا

ماجرا از اینجا شروع شد که بابا برای یه کاری میخواست بره اسفراین ،یه شهری نزدیک مشهد،و از اونجایی که بلیط هواپیما گیرش نیومد و همین طور دلایل دیگه تصمیم گرفتیم که من و شما هم همراهش بریم . و این شد که وسایل سفر رو جمع کردیم و رفتیم اسفراین و دو روز اونجا بودیم و از اونجایی که تقریبا نزدیک شهر مشهد بود تقریبا 400 کیلومتر دلمون نیومد که امام رضا نریم و دو شب هم مشهد بودیم و فوق العاده حرم شلوغ بود و کل این دو روزی که توی مشهد بودیم ، حرم بودیم و خیلی هم خوش گذشت . وقتی که تصمیم گرفتیم برگردیم ،شما گفتی که من میخوام برم دریا و به این علت که توی خونه ما باران سالاری حکم فرما هست . مسیر برگشت ما از سمت شمال شد و برای اینکه شما یه ساعت توی دری...
19 شهريور 1394

عروسی و سفر

اواسط مرداد عروسی مهدیه جون بود و شب عروسیشون ما یه سفر یک روزه به نایین و اصفهان داشتیم برای کار بابا و بعد هم یه استراحت چند ساعتی کنار سی و سه پل و به علت علاقه شما به حیوانات ،تصمیم گرفتیم بریم باغ پرندگان ،که اونجا هم تعطیل بود و یه شهربازی اونجا بود که رفتیم ،وکلی بازی کردیدی و بعد هم برگشتیم به همین سادگی ......( البته لازم به ذکر هست که بگم تا به حال چند بار جاهای دیدنی اصفهان رو دیدی) از اونجایی که علاقه ای به عکس گرفتن نداری عکسای عروسی که خیلی کم هستند و عکسای اصفهان  که ادامه مطلب میتونی ببینی................   شب حنابندان   مسجد جامع شهر نایین که خیلی هم زیبا بود   ...
17 مرداد 1394

تولد شش سالگی

از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد شتاب تبیدن قلبم فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد میزنند و من اوج عشق خود را در پستوی زمان حس نمیکنم تولدت مبارک   باران عزیزم تولدت مبارک عشقم الان ساعت تقریبا 4 صبحه و خواستم که در اولین ساعات روز تولدت وبلاگت رو آپ کنم، امروز قرار بود که تولدت رو خیلی ساده و سه نفره برگزار کنیم و از اونجایی که برنامه ریزی های من حرف نداره یک تولد پر ماجرا و جالب داشتی و البته منم کلی سوپرایزت کردم و این میزان به حدی و که از ذوقت گریه ت گرفت قربون اون دلت برم که انقدر برای خودت هیجان درست میکنی. من صبح که شما خواب بودی رفتم هم برات کادو خریدم و هم...
7 مرداد 1394
1296 21 13 ادامه مطلب