عروسکهای تبعیدی
عروسک هایی که در تصویر مشاهده میکنی ، کابوس شب و روزت شده و فوق العاده ازشون میترسی، طوری که تنهایی تو اتاقت نمیرفتی و مدام میگی دارن نگاه م میکنن یا تکون خورد یا آمد پیشم.
تا یه روز به پیشنهاد خودت بردیمشون ،توی اتاق خودم که البته این راه حل نیز کار ساز نبود و شما هنوز هم استرس واقعی شدن اینها رو داری . تصمیم گرفتم که کلا برشون دارم شاید ندیدنشون بهتر باشه .
جدیدا که خیلی ترسو شدی و شب ها باید پیشت بخوام و اگر من نباشم پیشت اصلا نمیخوابی و اگر اینطوری ادامه پیدا کنه مجبورم که برم پیش مشاور.
دیگه کم کم داریم به آخر سال تحصیلی میرسیم و شما بی نهایت خوشحال، طوری که چند روز پیش داشتم
بهت میگفتم که بارا ن ،دیگه اگر مدرسه ها تموم شه نه دوستات رو میبینی نه خانومتون رو ، طوری بهت گفتم
که خودم هم گریه گرفت تا بلکه هم احساست رو برانگیخته کنم و البته بتونم حداقل این چند روز باقی
مونده رو راحتتر بفرستمت مدرسه ، که با همون حال ازت پرسیدم :دلت تنگ میشه .............. و شما :
نهههههههههههه (اونم از نوع سفت و سختش)
جمعه مدرسه براتون جشن فارغ التحصیلی گرفتن و شما هم انتخاب شدی که خیر مقدم به مهمونها بگی یه
شعری هست که باید با دکلمه بخونی . امیدوارم که بتونی از پسش بر بیای ، عزیزم من بهت افتخار میکنم فقط
از خدا میخوام که موفق باشی عشقم
در آخر یکسری از عکسای جمعه هست که رفته بودیم بیرون که میزارمشون ادامه مطلب.....