تولد شش سالگی
از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد
شتاب تبیدن قلبم فزونی یافت
امروز ثانیه ها نام تو را فریاد میزنند
و من اوج عشق خود را در پستوی زمان حس نمیکنم
تولدت مبارک
باران عزیزم تولدت مبارک عشقم
الان ساعت تقریبا 4 صبحه و خواستم که در اولین ساعات روز تولدت وبلاگت رو آپ کنم، امروز قرار بود که تولدت رو خیلی ساده و سه نفره برگزار کنیم و از اونجایی که برنامه ریزی های من حرف نداره یک تولد پر ماجرا و جالب داشتی و البته منم کلی سوپرایزت کردم و این میزان به حدی و که از ذوقت گریه ت گرفت قربون اون دلت برم که انقدر برای خودت هیجان درست میکنی. من صبح که شما خواب بودی رفتم هم برات کادو خریدم و هم کیک که خودمون سه تایی، بابا که از سر کار اومد جشن بگیریم. که در نهایت آقاجان و مامان بزرگ بهمون اضافه شدن و بعد از ظهرم هم مامامن جون زنگ زد گفت آخر شب میایم تولد باران و در نهایت خاله فرشته و خاله سارا اضافه شدن بطور ناگهانی و بعد هم رفتیم خونه عمه زهراو............شما هم که توی این چند روز قید یه تولد درست وحسابی رو زده بودی کلی خوشحال شدی و بعد هم با آرزوی صد و سالگیت برای من ساعت دو شب خوابت برد
باران و بابا بزرگ های مهربونش
و اینهم صحنه جالب از فوت کردن شمع کیک توسط رادین و ناراحتی باران از این موضوع
ودر نهایت کنترل رادین توسط مانی
و کادو تولد باران یه خانم دکتر
وبعد هم چند تا عکس هنری ار کتایون جون