باران منباران من، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

باران عشق زندگی

من مامان باران اینجا خاطرات شیرین کودکشو ثبت می‌کنم به امید روزی که از دیدنشون لذت ببره

باران

فصل فصل زندگی را     جستجو کردم      ابر بسیار دیدم.....     اما   هیچ بارانی مثل تو     مرا به دریا نبرد   ...
28 آذر 1392

بدون عنوان

باران عزیزم برنامه موردعلاقه ات عاشق باب اسفنجی هستی و خودت بهش میگی باب اسنجی و کلی ازش تقلید میکنی ...
27 آذر 1392

کیک درست کردن

باران خانم عاشق درست کردن کیکی و هروز  میگی کیک درست کنیم .وبعدش میشی رییس و نمیزاری کسی مواد کیک رو هم بزنه.باران میدونی امروز به من میگفتی مامان یادته کوچیک بودی میامدی خونه ما ؟؟؟؟؟؟   من  !    تو   !   ...
27 آذر 1392

چه قدر زود گذشت

باران عزیزم   انگار همین دیروز بود که خ ودم بچه بودم وبا خاله سارا وخاله فرشته بازی میکردیم، میرفتیم مدرسه ،شیطونی میکردیم والبته خرابکاری    انگار همین دیروزبود بادوستامون(فرزانه و فهیمه)میرفتیم خونه همدیگه و هر دفعه یه برنامه ی واسه سرگرم شدن داشتیم   انگار همین دیروز بود بوددرس میخوندم واسه کنکور و به این امیدکه یه رشته خوب دانشگاه قبول بشم   انگار همین دیروز بود که با،بابا عروسی کردیم ،بابادرس میخوند ،من درس میخونم   انگار همین دیروز بود که فهمیدم  حامله ام وبابا چقدرخوشحال شد و من چقدر شوکه ونگران ازوجود تو ،توی وجود خودم وچقدر احوالات مختلف،اولش حالت تهوع واستفراغ بعدشم ...
26 آذر 1392

اولین سفرت به مشهد

اولین سفرت به مشهد اصلا راه نمیرفتی ومی گفتی منو بغل کنید البته خیلی هم شیرین زبونی میکردی مثلا به مشهد میگفتی مشه به بابا مهدی هم میگفتی ببتی تیکه کلامتم ها بود هرچی بهت میگفتیم جواب میدادی ها. ...
25 آذر 1392

تولد دو سالگی

تولد دو سالگیت یه شعری   میخونی تبله تبله تبلت مبارک بیا شماتو فوت کن که صد سال زنده بشی این واسه خودت میخونی ودست میزدی ...
25 آذر 1392

بدون عنوان

همه زندگی من خیلی دوستت دارم.الان نزدیک دوساعته که میخوام بخوابونمت ولی هنوز موفق نشدم وهمچنان مشغول شیرین زبونی هستی راستی یادم رفته که بهت بگم  که علاقه شدیدی به قول خودت دگدگ(دکتر)بازی داری وهمین طور عاشق سک سک خریدن هرچند که توش هیچی نباشه راستی فیلم داستان اسباب بازی رو هم خیلی دوست داری ...
25 آذر 1392

آبنبات

امروز رفتیم  بیرون یه آب نبات خریدم برات شکل خروس بود خیلی هم ذوقش رو کردی البته اصلا نمیخوری فقط میگیری دستت بعد ازدستت افتادو شکست  انقدر جیغ زدی گریه کردی که خدا میدونه این عکس هم مال اون موقع است .  وقتی میریم بیرون میگردی تا یه چیزی پیدا کنی بخری بزاری توی پلاستیک دسته دار فرقی هم نمیکنه که چی باشه اون پلاستیک رو هم از خودت تا یه مدتی دور نمیکنی. ...
14 آذر 1392

نقاشی

بارا ن خانم چند و ​ قتی به وبلاگ سر نزدم علتش هم اینکه بنایی داشتیم وبه قول شما خونمون رو کوبیدیم وکوچ میکردی خونه مامان جون و با مانی حسابی بازی میکردی والبته دعوا وقهر...............این عکسم نقاشی روی دیوار ی که قرار بود خرابشه.فردا هم اولین روزی است قرار بری کلاس زبان وخیلی خوشحالی قول میدم که فردا حتما عکست رو بزارم ...
11 آذر 1392