چه قدر زود گذشت
باران عزیزم
انگار همین دیروز بود که خودم بچه بودم وبا خاله سارا وخاله فرشته بازی میکردیم، میرفتیم مدرسه ،شیطونی میکردیم والبته خرابکاری
انگار همین دیروزبود بادوستامون(فرزانه و فهیمه)میرفتیم خونه همدیگه و هر دفعه یه برنامه ی واسه سرگرم شدن داشتیم
انگار همین دیروز بود بوددرس میخوندم واسه کنکور و به این امیدکه یه رشته خوب دانشگاه قبول بشم
انگار همین دیروز بود که با،بابا عروسی کردیم ،بابادرس میخوند ،من درس میخونم
انگار همین دیروز بود که فهمیدم حامله ام وبابا چقدرخوشحال شد و من چقدر شوکه ونگران ازوجود تو ،توی وجود خودم وچقدر احوالات مختلف،اولش حالت تهوع واستفراغبعدشم که آب دهنم جمع میشد بعد ،دندون درد وکمر درد
انگار همان دیروز بود که به دنیا آمدی ،وقتی که آمدی بابا رفته بود مکه و اونجا کلی برات دعا کرده بود
انگار همین دیروز بود خیلی کوچولو بودی وروز به روز شیرینتر و عزیزتر شدی
باران جان اینا رو واست نوشتم فقط برای اینکه بدونی
چه زود دیر میشود وقدر روزای عمرت رو بدون که عجیب زود میگذره