انگار همین دیروز بود که اومدیم بیمارستان و منتظر بدنیا اومدنت بودی.چون باباجون مکه بود نمیخواستیم مامان جون احساس تنهایی کنه هرچند اگه یه لشکرم میشدیم نمیتونستیم جای بابات باشیم.خلاصه جونم برات بگه که حوالی دو ونیم سه شب بدنیا اومدی منم چون بچه ها تنها خونه بودن/عموعلی محلات بود/زود رفتم خونه البته هدف دیگه ای هم داشتم: اینکه به بابایی زنگ بزنمو مژده ی تولدت رو بهش بدمو مژدگونی رو از خودم کنم که موفقم شدم.........