متنی از بابا
باران جان امشب مامانت به من گفت که فقط بیننده وبلاگت نباشم و منهم چیزی برات بنویسم. خاطره ای که می خوام برات بگم مربوط به اون لحظه ای میشه که من برای اولین بار توی سه روزه گیت دیدمت. می دونی بابا وقتی تو به دنیا اومدی من مکه بودم. مکه یه جایزه بود بابت یه کار کوچیک که برای وطنمون انجام دادم و باید می رفتم وگرنه از دستم می رفت. طبق برنامه ریزی و پیش بینی دکتر هم جنابعالی باید چهار روز بعد از اومدن من از مکه به دنیا می یومدید ولی عجله داشتید و سه روز قبل از اومدن من به دنیا اومدید. لحظه به دنیا اومدنت من کنار خونه خدا بودم و چهار سمتش برای تولدت نماز شکر خوندم و خدا رو شکر کردم.. اونجا از خدا خواهش کردم که عاقبت به خیر شی و یه فرد مفید برای جامعه. وقتی که برگشتم جنابعالی بیمارستان بودی(به خاطر مشکل زردی که به نظر من خیلی هم جدی نبود و دکتر الکی تو رو بستری کرده بود). منهم به یه طریقی همه رو پیچوندم و به یه بهونه ای خودمو رسوندم بیمارستان. اون لحظه قشنگ ترین لحظه عمرم اتفاق افتاد. تو رو مامانت اورد پشت پنجره و من تو رو برای اولین بار دیدم. می خواستی چشمهاتو از هم برداری ولی نور اذیتت می کرد............
دوستت دارم باران جان. بعضی وقتها با خودم که فکر می کنم می بینم خدا از تو بهتر نمی شد
که به من بده. تو آخرشی دخترم...................